صباح جمعه به دکّان کلّه پاچه فروش،
دعا کنید بناگوش با زبان برسد
مخور دریغ ... به شرطی که رایگان برسد
با کمال تاسف و تاثر
من آن گلِ پرپر شده ی دست زمانم
بر سنگ مزارم، بنویسید جوانم.
به بهار بدهکارم
دست کم یک شعر برای هر شکوفه
به پنج شنبه بدهکارم ،
دست کم یک شعر برای هر ساعت
به تو بدهکارم ،
دست کم یک جان
برای هر ثانیه .
با توجه به وضعیت کنونیم، خیلی به این نوشته اعتقادی ندارم ولی چون زیباست میگذارمش.
این غصه با گذشت زمان حل نمی شود
دردی است که اگرچه نهان حل نمی شود
داغی است که نشسته به جان درخت ها
با رفتن هزار خزان حل نمی شود
رازی است که به سینه ی یک شهر مانده است
رمزی است که به هیچ زبان حل نمی شود
یا وحشتی است از شب طوفان که هیچ گاه
در ذهن خسته ی ملوان حل نمی شود
این درد را چگونه بگویم ؟ چه فایده ؟
با گفتن به این و به آن حل نمی شود
خون گریه ای که بغض مرا مویه میکند
در کل آب های جهان حل نمیشود