پریروز داشتم قدم میزدم. به یاد قرض و قوله ها و مشکلاتم بودم. یهو یاد جمله ای افتادم که میگفت :
استوار باش و لبخند بزن.
چند بار تو ذهنم چرخوندمش تا یهو به این گربه رسیدم ...
تو چشمام زل زده بود، میگوزید، میرید و نگاهم میکرد.
صباح جمعه به دکّان کلّه پاچه فروش،
دعا کنید بناگوش با زبان برسد
مخور دریغ ... به شرطی که رایگان برسد
با کمال تاسف و تاثر
من آن گلِ پرپر شده ی دست زمانم
بر سنگ مزارم، بنویسید جوانم.
به بهار بدهکارم
دست کم یک شعر برای هر شکوفه
به پنج شنبه بدهکارم ،
دست کم یک شعر برای هر ساعت
به تو بدهکارم ،
دست کم یک جان
برای هر ثانیه .